- امروز از بینیام خون آمد.
این را وقتی گفت که از در بزرگ مدرسه بیرون آمده بودیم. دیگر احساس نکردم که یحیا در این آغوشی از هشت کیلو بیشتر است، خودم هم وزنی نداشتم. فقط چیزی در سرم تیر کشید و خورد به قلبم.
من نمیدانستم وقتی پسربچهای گزارش خون میدهد مادرش باید چه واکنشی نشان دهد. برای همین خیلی عجیب گفتم: پس بالاخره بزرگ شدی! هر پسری تا وقتی یکبار از بینیاش خون نیاید بزرگ نمیشود.
الان که بچهها بالاخره خوابیدند و دارم امروز را مرور میکنم میفهمم چقدر عجیب حرف زدهام.
خب من اعتقاد دارم هر رانندهای تا زمانی که یک تصادف جدی نکرده (و اصلا منظورم سپر به سپر کردن نیست) که زهرهاش دهانش را تلخ نکند (بدون توجه به اینکه مقصر بوده یا نبوده) راننده نمیشود. یعنی فکر میکنم آن یک ثانیه چنان اتفاق عظیمیرا در وجود هر آدم با اعتماد بنفس یا بیاعتماد بنفسی به وجود میآورد که بعد از آن طور دیگری رانندگی میکند. البته اگر زنده بماند.
اما چرا آنجا، درست چند قدم بعد از مدرسه چنین حرفی زده بودم که شاخهای پسر از زیر کلاه که هیچ، شاخهای خودم هم از زیر روسری و چادر بیرون بزند؟ نمیدانم!
و تا سر کوچه طول کشید که جرات کردم و بینیاش را دیدم. ورم کرده بود و داشت کبود میشد.
پرسیدم چطور شد؟ و گفت وقت پوشیدن کفش سرش با سر دوستش برخورد کرده. صورت دوستش را دیده که از زیر موهای پیشانیاش خون میآمده و به مربی اطلاع داده و دوستش که هفتهای حداقل یکبار زخمیمیشود خودش راهش را کشیده و رفته پیش مربی بهداشت. و او تازه یادش آمده چقدر بینیاش درد میکند و گریه کرده و فقط در جواب مربی که چیزی شده؟ گفته بینیام درد گرفته. و بعد دستمالش را خونی میبیند. اما به مربی نمیگوید. چون من یعنی مامان، خیلی بهتر از مربی بهداشت میتوانم مشکل بینی او را حل کنم، چون یک دوره کمکهای اولیه رفتهام!
یادم میرود چقدر خسته بودم.
یادم میرود چندتا از اعضای بدنم از درد بیقرار بود.
مگر کم خون دیدهام؟
مگر خاطره غسالخانه را وقتی با فشار روی بخیههای از هم فاصلهدارش شلنگ میگرفتند و خون تمام نمیشد یادم رفته بود؟
مگر آن شب سخت بیمارستان که آن زن سعی داشت از پسر شش ماههام رگ پیدا کند و مرا شاهد گرفته بود چون همکارهایش خواب بودند را فراموش کرده بودم؟
مگر آن روز را که شش ماهه چند ماه دیگر را گذراند و از روی مبل افتاد و از بینی و چشم و دهانش خون بیرون زد و من خودم را جمع کردم، تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم خاطرم نبود؟
مگر آنهمه خونی که بعد از زایمان اولم از دست دادم و کل زمین سفید اتاق را سرخ کرد یادم رفته؟
من زیاد خون دیدهام.
همه ما زنها خون دیدهام. زیاد. از جنسهای مختلف.
چه چیز باعث شده بود تا جمله دوم را در توضیح علت خون آمدن بگوید تا آخر هزار سناریو وحشتناک بروم و تنم یخ کند؟
چرا فکر کرده بودم خون میتواند از آدمها قهرمان بسازد؟
شاید اگر نقاش بودم چهره قهرمانانم را با خون میکشیدم.
خون. این مایع سرخ که میتواند بمیراند یا زنده کند. میتوانم روزها از خون بنویسم و تمام نشود.
حالا ورم بینیاش کمتر شده و دردش هم.
خواب هستند و نفس میکشند.
اما من هنوز خستهام.
از امروز، دیروز و روزهایی که گذشت.
به حسام میگفتم، آنقدر در این دو روز تعطیلی برای کارهایمان برنامهریزی میکنیم که بعدش دو روز تعطیلی میخواهیم تا خستگی آن پنج شنبه و جمعه را در آوریم.
و فکر میکنم هر زنی لااقل ماهی-دو-روز فقط ماهی دو روز نیاز به مرخصی دارد. و اگر مادر باشد به این مرخصی بیشتر بیشتر احتیاج دارد. اینکه همان دو روز را هم نمیتواند استراحت کند یعنی دارد به خودش خیلی خیلی فشار میآورد. حتی اگر آخ نگوید و دیگران نفهمند.
مرخصی از کارهایی که شاید زیر سقف خانهاش میکرده و به نظر برخیها خیلی هم کارهای مهمینیست و دیر و زود شدنش خیلی موثر نیست.
وقتی نمیتوانی در طول روز یک لیوان چای را پیش از آنکه سرد شود بخوری یعنی داری به اندازه چند کارمند در موسسه یا ادارهای کار میکنی.
پ.ن. خدای من!
چرا ما هرچه بیشتر کار میکنیم و رنج میکشیم، ظرفیتمان بیشتر میشود؟
چرا تمام نمیشویم؟
جنس ظرفیت همه آدمها از کش است؟ یا برای برخی از آنها جنس دیگری متصور شدهای؟
بعد، قصهی از هر کس اندازه وسعش میخواهی چه میشود؟
فردا روز دیگری است و خدا را شکر که امروز چند ساعت دیگر تمام میشود.